گنجور

 
صائب تبریزی

بوالعجب مجموعه‌ها از کف به حسرت داده‌ام

حاصلِ عمرِ گرامی را به غارت داده‌ام

تا چرا چون گل به چشمِ خود ندادم جایِ او

خارِ مژگان را به سیلابِ ندامت داده‌ام

با چه رو در چار سویِ مصر، دکان واکُنَم؟

کاروانِ حُسنِ یوسف را به غارت داده‌ام

مَبْدأِ فَیّاض اگر با من کُنَد خصمی رواست

با وجودِ حُسنِ معنی، دل به صورت داده‌ام

مردمِ آزاده را یک جامه چون سرو است بس

کافِرم در عمرِ خود گر تن به زینت داده‌ام

چشمِ آن دارم که از مُلْکِ اثر یابد نشان

از تهِ دل، گریه را امروز رخصت داده‌ام

چرخ را بر خویشتن فرمان‌روا گردانده‌ام

تیغِ بی‌رحمی، به دستِ بی‌مروت داده‌ام

عذرخواهِ معصیت، اشکِ پشیمانی بس است

نامه‌یِ خود را به دستِ ابرِ رحمت داده‌ام

«صائب»، این شعرِ ترِ آتش‌زبان را گوش کن

تا بدانی در سخن، دادِ فصاحت داده‌ام

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه