گنجور

 
ادیب صابر

ای دریغا که عهد برنایی

عهد بشکست و جاودانه نماند

از زمانه غرض جوانی بود

لیکن از گردش زمانه نماند

آب معشوق را زمانه بریخت

کاتش عشق را زبانه نماند

زان همه عیش ها که ما کردیم

بهره ما به جز فسانه نماند

زان همه کامها که ما راندیم

جز وبال اندر آن میانه نماند

تا کمانی گرفت قامت ما

تیر امید را نشانه نماند

بر دل از بیم تازیانه مرگ

طمع اسب و تازیانه نماند

در سر از سهم گور خانه تنگ

هوس بوستان و خانه نماند

چون به پیری رسید نوبت عمر

نوبت توبه را بهانه نماند

چند خواهی شنید از این و از آن

که فلان رفت و آن فلانه نماند

هم یکی روز آن تو شنوند

که فلان خواجه یگانه نماند

ای بسا سرکشان که در سرشان

نعمت و ناز خسروانه نماند

خانه پر دانه های در کردند

زان همه دانه نیم دانه نماند

قصر شاهان خراب گشت همه

در و درگاه و آستانه نماند

آسمانه بر آسمان بردند

آسمان ماند و آسمانه نماند

در جهان هیچ دل مبندکه آنک

دل در او بست شادمانه نماند