گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ادیب صابر

بهار لاله رخساری نگار سرو بالایی

گل و شمشاد زلفینی مه و خورشید سیمایی

نگار و مه تو را خوانم، بهار و گل تو راگویم

که اینها عالم آرایند و آنها را تو آرایی

به شب با ماه بازم عشق ازیرا ماه رخساری

به روز از سرو باشم شاد ازیرا سرو بالایی

مگر آنی که حاصل گشت یعقوب و زلیخا را

زرویش فر برنایی زبویش نور بینایی

چه یوسف صورتی جاناکه چون بنمایی آن صورت

گزیند عقل یعقوبی و گیرد جان زلیخایی

زبیم چشم بد بر تو بخوانم سورت یوسف

چو تو با صورت یوسف، مرا رخساره بنمایی

تو را جانا که جانانی و دلبندی و دلداری

غلامانند جان و دل غلامان را چه فرمایی

چه فرمان آمد از عشقت که تقصیری پدید آمد

ز جان و دل در آن فرمان به مقدار توانایی

نه دیبا و نه دیناری، ولیکن دل ربودن را

چو دلبر شکل دیناری چو زیبا نقش دیبایی

چو با عشق تو پیوستم شکیبی داشتم در دل

که شرط عاشقان باشد به عشق اندر شکیبایی

جمال تو شکیبایی به زیبایی برید از من

جمال است آنکه بر باید شکیبایی به زیبایی

اگر در عهد برنایی، گل وصل تو بوییدم

چرا در ترک عهد من چو گل گشتی به رعنایی

چو برنایی برفت از من، ز عهد من برون رفتی

دریغا عهد برنایی دریغا عهد برنایی

گذشت آن عهد و ان مدت رمید آن روز و آن ساعت

که بودی طبع و عقلم را به پنهانی و پیدایی

رخ جانان غذای جان لب ساغر قرین لب

کف موسی رخ ساقی دم عیسی دم نایی

کنون کز روز برنایی و از روی تو تنهایم

اسیر دور گردونم ز جور این دو تنهایی

به برنایی و وصل تو تمنی می کند جانم

چو بی چشمان به بینایی چو نادانان به دانایی

غلام آن دلم کو را غلام عشق گرداند

به غارت سرو تاتاری به یغما ماه یغمایی

اگر عاقل به از نادان و گر دانا به از شیدا

شدم با عقل و دانایی غلام عشق و شیدایی

رباینده است عشق تو ستاننده است زلف تو

از این جز صبر نستانی و زان جز عقل نربایی

درازی را سر زلفت به سرو قامتت ماند

چو سرو باغ مجددین چرا او را نپیرایی

کریم خلق صدر شرق ابوالقاسم علی کایزد

به قدر و جود او داده است گردونی و دریایی

خداوندی که مولایند رایش را و ذاتش را

خردمندی و دانایی خداوندی و مولایی

سخا را دل قوی گردد چو از دستش سخن رانی

سخن را قدر بفزاید چو در مدحش بیفزایی

ز لفظ او زیادت شد سخن را صاحب رازی

ز بذل او پدید آمد سخا را حاتم طایی

خداوندا تویی آن کز بزرگی و خداوندی

چو خورشیدی زبی مثلی چو گردونی به والایی

زمین میدان جاه توست اگر چه آسمان قدری

زحل دربان قصر توست اگر چه مشتری رایی

اگر چه نسبت از پیغمبر آخر زمان داری

کند انصاف و اقبالت کلیمی و مسیحایی

گر آدم را به فرزندیت فخر آمد روا باشد

که فخر آل و اولاد بهین فرزند حوایی

زنور علم چون حیدر جهان تیره چون شب را

چو زهره روشنی دادی که صدر آل زهرایی

گر از نسبت شرف زاید در این بی مثل و مانندی

ور از رتبت ثنا آید در آن بی جنس و همتایی

چو دانش را قلم رانی همه فرهنگ و آدابی

چو بخشش را نعم گویی همه آلا و نعمایی

زهمت چون سخا ورزی به حکمت چون سخن گویی

نیاز از خلق برداری و زنگ از عقل بزدایی

اگر گردون طریق ظلم بگشاید، تو در بندی

و گر گیتی در انصاف بر بندد، تو بگشایی

نزیبد جز تو را رفعت، که رفعت را تو می زیبی

نشاید جز تو را رتبت که رتبت را تو می شایی

به خدمت مهر جویان را ره اقبال جاویدی

به نعمت مدخ گویان را در عیش مهیایی

چنان بینی به چشم دل همی اسرار اعدا را

که هر دانا چنان داند که صاحب سر اعدایی

جهان نور از تو می گیرد مگر انباز خورشیدی

همیشه برتری داری مگر هم راز جوزایی

جهان را از تو حاصل شد هم آسایش هم آرایش

به فضل آرایش دهری به بذل آسایش مایی

اگر جان پرورد فردوس و دل خرم کند حورا

همی نازند باغ و گل به فردوسی و حورایی

پر از خوبان و حوران شد جهان یک چند جان پرور

بدین خوبان نوروزی بدین حوران صحرایی

اگر خلقت نفرماید که فرماید به فروردین

هوا را عنبر افشانی صبا را مشک پیمایی

بهاری ابر کز دریا برآید قطره پالاید

تویی آن ابر دریا دل که بر ما بدره پالایی

چو در باغ آمدی گل را زبان رعد می گوید

بدین شادی طراوت گیر و خوش بشکف چه می پایی

کزین پس با سرشک ابر و بذل بر مجددین

زرنج خار نندیشی زباد دی نفرسایی

خداوندا به جان و دیده گر حاجت بود تن را

تو آن شخصی که عالم را چو جان و دیده می‌بایی

اگر چه سخندانی مرا آمد ید بیضا

خرد نامم زسودای مدیحت کرد سودایی

ذخیره هر دو عالم شد مدیح تو مرا زیرا

که هم اقبال امروزی و هم امید فردایی

به هر وقتم که یادآری مدایح را مهیایم

به هر وقتت که مدح آرم ایادی را مهیایی

چو حق رخساره بنماید مگر باطل شود باطل

در افتادند مداحان از این مدحت به رسوایی

همیشه تا دل عاقل به علم و عدل بگراید

بزی تا همچنین دایم به علم و عدل بگرایی

به دست حرمت باقی همه پای عدو بندی

به پای همت عالی همه فرق فلک سایی

زباز دولت عالی و شاهین مراد دل

نصیب ناصح مصلح همایی باد و عنقایی