گنجور

 
سعدی

دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را

بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح خوان و من خاموش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode