گنجور

 
سعدی

بزن که قوت بازوی سلطنت داری

که دست همت مردانت می‌دهد یاری

جهان‌گشای و عدو بند و ملک‌بخش و ستان

که در حمایت صاحبدلان بسیاری

گرت به شب نبدی سر بر آستانهٔ حق

کیت به روز میسر شدی جهانداری؟

به دولت تو چنان ایمنست پشت زمین

که خلق در شکم مادرند پنداری

به زیر سایهٔ عدل تو آسمان را نیست

مجال آنکه کند بر کسی ستمکاری

کف عطای تو گر نیست ابر رحمت حق

چه نعمت است که بر بر و بحر می‌باری

مدیح، شیوهٔ درویش نیست تا گویم

مثال بحر محیطی و ابر آذاری

نگویمت که به فضل از کرام ممتازی

نگویمت که به عدل از ملوک مختاری

وگرچه این همه هستی، نصیحت اولیتر

که پند، راه خلاص است و دوستی باری

به سعی کوش که ناگه فراغتت نبود

که سر بخاری اگر روی شیر نر خاری

خدای یوسف صدیق را عزیز نکرد

به خوب رویی، لیکن به خوب کرداری

شکوه و لشکر و جاه و جمال و مالت هست

ولی به کار نیاید به جز نکوکاری

چه روزها به شب آورده‌ای به راحت نفس

چه باشد ار به عبادت شبی به روز آری

که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات

دعای زنده‌دلانست در شب تاری

خدای سلطنتت بر زمین دنیا داد

ز بهر آنکه درو تخم آخرت کاری

به نیک و بد چو بباید گذاشت این بهتر

که نام نیک به دست آوری و بگذاری

پس از گرفتن عالم چو کوچ خواهد بود

رواست گر همه عالم گرفته انگاری

صراط راست که داند در آن جهان رفتن؟

کسی که خو کند اینجا به راست رفتاری

جهان ستانی و لشکرکشی چه مانندست

به کامرانی درویش در سبکباری؟

به بندگی سر طاعت بنه که بربایی

به رفعت از سر گردون، کلاه جباری

چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند

بزرگتر ملک و کمترینه بازاری

ورین گدا به مثل نیکبخت برخیزد

بدان امیر اجلش دهند سالاری

تو را که رحمت و دادست و دین، بشارت باد

که جور و ظلم و تعدی ز خلق برداری

بقای مملکت اندر وجود یک شرطست

که دست هیچ قوی بر ضعیف نگماری

به دولتت علم دین حق فراشته باد

به صولتت علم کفر در نگونساری

چنانکه تا به قیامت کسی نشان ندهد

بجز دهانه فرنگی و مشک تاتاری

هزار سال نگویم بقای عمر تو باد

که این مبالغه دانم ز عقل نشماری

همین سعادت و توفیق بر مزیدت باد

که حق‌گزاری و بی‌حق کسی نیازاری