گنجور

 
سعدی

شراب از دست خوبان سلسبیل‌ست

و گر خود خون مِی‌خواران سبیل‌ست

نمی‌دانم رطب را چاشنی چیست

همی‌ بینم که خرما بر نخیل‌ست

نه وسمست آن به دل‌بندی خضیب‌ست

نه سرمست آن به جادویی کحیل‌ست

سرانگشتان صاحب دل‌فریبش

نه در حنا که در خون قتیل‌ست

الا ای کاروان محمل برانید

که ما را بند بر پای رحیل‌ست

هر آن شب در فراق روی لیلی

که بر مجنون رود لیلی طویل‌ست

کمندش می‌دواند پای مشتاق

بیابان را نپرسد چند میل‌ست

چو مور افتان و خیزان رفت باید

و گر خود ره به زیر پای پیل‌ست

حبیب آن جا که دستی برفشاند

محب ار سر نیفشاند بخیل‌ست

ز ما گر طاعت آید شرمساریم

و ز ایشان گر قبیح آید جمیل‌ست

بدیل دوستان گیرند و یاران

ولیکن شاهد ما بی‌بدیل‌ست

سخن بیرون مگوی از عشق سعدی

سخن عشق‌ست و دیگر قال و قیل‌ست