گنجور

 
صفای اصفهانی

قیامت باشد ای یاران تجرید

رجوع کثرت اشیا بتوحید

چو وحدت راست کرد از غیب قامت

بپا شد راستی قد قیامت

چه داری انتظار روز محشر

بود انسان کامل حشر اکبر

محمد گفت کز حق نیستش بین

شدم مبعوث با ساعت کهاتین

بدان بعثت قد توحید شد راست

قیامت نقد وقت احمد ماست

حقیقت گشت مشهود و مبرهن

قیامت شد هویدا روز روشن

احد چون گشت ساری گشت بیحد

یکی معدود شد بیرون شد از عد

محیط جود مطلق گشت انهار

یکی بود از تموج گشت بسیار

بهر جوئی ازین دریاست آبی

بهر جامی ازین یک خم شرابی

بهر کوئی ازین میخانه مستی

نظر بازی حریفی می پرستی

میان ساقی و این مست ره نیست

اگر بوسد لب لعلش گنه نیست

بتابد آن شکنج زلف بر چنگ

بگیرد در بغل معشوق را تنگ

ببیند روی جان با دیده دل

فرود آید حقیقت را بمنزل

نبیند غیر او در دار دیار

بچشم یار بیند طلعت یار

چو پیدا شد امارات ولایت

قیامت را قیام اوست آیت

قیامت قامت آن سرو قامت

که در توحید ذاتستش اقامت

شود ذرات محو نور خورشید

بپیش کاملی کش چشم دل دید

وجود ذره در خورشید لا شد

چو نور خور قیامت بر ملا شد

بلند و پست اسما و صفاتند

همه مستغرق توحید ذاتند

ولی آن ذات را باشد مراتب

دو هستی نیست در مطلوب و طالب

بود یک هستی صاحب تشاء/ن

شه تلوین و سلطان تمکن

نه در تلوین نه در تمکین نه خارج

کند در خویشتن طی معارج

نه اسم ظاهر آید سوی باطن

بخود در خود کند سیر مواطن

همانکو آخرستی اوست اول

نباشد ذات او هرگز معطل

ز حق در حق بذات حق کند سیر

ببام حق نپرد خلق را طیر

پر مرغ هیولانیست گلناک

نپرد در هوای عالم پاک

ز ذات حق بذات حق دلیلست

خدا باشد چه جای جبرئیلست

بچشم آنکه حق بینست دائم

خدایی پرده و حشرست قائم

ولی اسماء حق جزوند و کلند

ز کل شد منفصل اجزا بذلند

بود این دعوت و حشر و توسل

رجوع جمله اجزا جانب کل

بود این حشر از اسمی باسمی

نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی

ولی تبدیل گردد جسم با جان

بود این سر یوم حشر رحمن