گنجور

 
سعدی

شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام

مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت

شاهد ما برقرار مجلس ما بر دوام

بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد

وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

خواهی‌ام آزاد کن خواه قوی‌تر ببند

مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام

هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست

سوخته داند که چیست پختن سودای خام

اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت

فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد؟

مرد ره عشق نیست که‌اش غم ننگ است و نام