گنجور

 
سعدی

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند

لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز

پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند

آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر

شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند

پندارم آهوان تتارند مشک ریز

لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریده‌اند

رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد

کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند

آب حیات در لب اینان به ظن من

کز لوله‌های چشمهٔ کوثر مکیده‌اند

دست گدا به سیب زنخدان این گروه

نادر رسد که میوهٔ اول رسیده‌اند

گل برچنند روز به روز از درخت گل

زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند

عذر است هندوی بت سنگین پرست را

بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند

این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند

وین روح بین که در تن آدم دمیده‌اند

آن نقطه‌های خال چه شاهد نشانده‌اند

وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند

بر استوای قامتشان گویی ابروان

بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند

با قامت بلند صنوبرخرامشان

سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند

سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ

کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده‌اند

ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد

کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند

دامن کشان حسن دلاویز را چه غم

کآشفتگان عشق گریبان دریده‌اند

در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست

مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند

با چابکان دلبر و شوخان دلفریب

بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند

هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق

نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند

زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی

ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند

گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل

پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند

نادر گرفت دامن سودای وصلشان

دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند

بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار

مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode