گنجور

 
سعدی

یکی روستایی سقط شد خرش

علم کرد بر تاک بستان سرش

جهاندیده پیری بر او بر گذشت

چنین گفت خندان به ناطور دشت

مپندار جان پدر کاین حمار

کند دفع چشم بد از کشتزار

که این دفع چوب از سر و گوش خویش

نمی‌کرد تا ناتوان مرد و ریش

چه داند طبیب از کسی رنج برد

که بیچاره خواهد خود از رنج مرد؟