گنجور

 
سعدی

شنیدم که دیناری از مفلسی

بیفتاد و مسکین بجستش بسی

به آخر سر ناامیدی بتافت

یکی دیگرش ناطلب کرده یافت

به بدبختی و نیکبختی قلم

بگردید و ما همچنان در شکم

نه روزی به سرپنجگی می‌خورند

که سرپنجگان تنگ‌روزی ترند

بسا چاره‌دانا به سختی بمرد

که بیچاره گوی سلامت ببرد