گنجور

 
سعدی

عبادت به اخلاص نیت نکوست

وگر نه چه آید ز بی مغز پوست؟

چه زنار مغ در میانت چه دلق

که در پوشی از بهر پندار خلق

مکن گفتمت مردی خویش فاش

چو مردی نمودی مخنث مباش

به اندازهٔ بود باید نمود

خجالت نبرد آن که ننمود و بود

که چون عاریت بر کنند از سرش

نماید کهن جامه‌ای در برش

اگر کوتهی پای چوبین مبند

که در چشم طفلان نمایی بلند

وگر نقره اندوده باشد نحاس

توان خرج کردن بر ناشناس

منه جان من آب زر بر پشیز

که صراف دانا نگیرد به چیز

زر اندودگان را به آتش برند

پدید آید آنگه که مس یا زرند

ندانی که بابای کوهی چه گفت

به مردی که ناموس را شب نخفت؟

برو جان بابا در اخلاص پیچ

که نتوانی از خلق رستن به هیچ

کسانی که فعلت پسندیده‌اند

هنوز از تو نقش برون دیده‌اند

چه قدر آورد بنده حوردیس

که زیر قبا دارد اندام پیس؟

نشاید به دستان شدن در بهشت

که بازت رود چادر از روی زشت