گنجور

 
سعدی

شنیدم که در دشتِ صنعا جنید

سگی دید برکنده دندانِ صید

ز نیرویِ سر پنجهٔ شیر‌گیر

فرومانده عاجز چو روباهِ پیر

پس از غُرم و آهو گرفتن به پی

لگد خوردی از گوسفندانِ حی

چو مسکین و بی‌طاقتش دید و ریش

بدو داد یک نیمه از زادِ خویش

شنیدم که می‌گفت و خوش می‌گریست

که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟

به ظاهر من امروز از این بهترم

دگر تا چه راند قضا بر سَرم

گرم پایِ ایمان نلغزد ز جای

به سر بر نهم تاجِ عفوِ خدای

وگر کسوتِ معرفت در برم

نماند، به بسیار از این کمترم

که سگ با همه زشت‌نامی چو مُرد

مر او را به دوزخ نخواهند بُرد

ره این است سعدی که مردانِ راه

به عزّت نکردند در خود نگاه

از‍‍‍‍‍‍‍‍ آن بر ملائک شرف داشتند

که خود را به از سگ نپنداشتند