گنجور

 
سعدی

گرت خویش دشمن شود دوستدار

ز تلبیسش ایمن مشو زینهار

که گردد درونش به کین تو ریش

چو یاد آیدش مهر پیوند خویش

بد اندیش را لفظ شیرین مبین

که ممکن بود زهر در انگبین

کسی جان از آسیب دشمن ببرد

که مر دوستان را به دشمن شمرد

نگه دارد آن شوخ در کیسه در

که بیند همه خلق را کیسه بر

سپاهی که عاصی شود در امیر

ورا تا توانی به خدمت مگیر

ندانست سالار خود را سپاس

تو را هم ندارد، ز غدرش هراس

به سوگند و عهد استوارش مدار

نگهبان پنهان بر او بر گمار

نو آموز را ریسمان کن دراز

نه بگسل که دیگر نبینیش باز

چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار

گرفتی، به زندانیانش سپار

که بندی چو دندان به خون در برد

ز حلقوم بیدادگر خون خورد

چو بر کندی از دست دشمن دیار

رعیت به سامان تر از وی بدار

که گر باز کوبد در کارزار

بر آرند عام از دماغش دمار

وگر شهریان را رسانی گزند

در شهر بر روی دشمن مبند

مگو دشمن تیغ زن بر در است

که انباز دشمن به شهر اندر است