گنجور

 
سعدی

چو شمشیر پیکار برداشتی

نگه دار پنهان ره آشتی

که لشکر شکوفان مغفر شکاف

نهان صلح جستند و پیدا مصاف

دل مرد میدان نهانی بجوی

که باشد که در پایت افتد چو گوی

چو سالاری از دشمن افتد به چنگ

به کشتن درش کرد باید درنگ

که افتد کز این نیمه هم سروری

بماند گرفتار در چنبری

اگر کشتی این بندی ریش را

نبینی دگر بندی خویش را

نترسد که دورانش بندی کند

که بر بندیان زورمندی کند؟

کسی بندیان را بود دستگیر

که خود بوده باشد به بندی اسیر

اگر سر نهد بر خطت سروری

چو نیکش بداری، نهد دیگری

اگر خفیه ده دل بدست آوری

از آن به که صد ره شبیخون بری