گنجور

 
ابوالفرج رونی

ای سرافراز عالم ای منصور

وی به صدر تو اختلاف صدور

ای به‌قدر آسمانِ قایم‌ذات

ای به رای آفتاب زاید نور

روزگاری وز تو دشمن و دوست

به مصیبت رسیده اند و به سور

بسته حکم تو در قلوب و رقاب

جسته امر تو در سنین و شهور

همه گفتار تو به حق نزدیک

همه کردار تو ز باطل دور

برق لامع به جای فهم تو کند

صبح صادق به جنب و هم تو زور

شیر بی پاس تو شکار شگال

باز بی عون تو خور عصفور

نیش کره تو بردم کژدم

نوش رفق تو در سر زنبور

گر به خواهی حمایت تو شود

چون حرم حامی وحوش و طیور

ور بکوشی کفایت تو نهد

یوغ بر گردن صبا و دبور

در سیاقت بگاه خیره تر است

روز بدخواه تو ز ضرب کسور

کار داریست عدل تو معمار

گشته اسباب ملک از او معمور

پادشاهی است نفس تو قاهر

شده دیو هوا به دو مقهور

دیگ مقهور چرخ ناپخته

بوی علم تو آید از مقدور

لوح محفوظ را همانا نیست

از وقوف تو خیر و شر مستور

ویحک آن مصری مجوف چیست

لون او لون عاشق مهجور

نظم تو نقش و سحر واو نقاش

نثر تو گنج در واو گنجور

زو هراسان جهان واو ساکن

زو تن آسان سپاه و او رنجور

دست بر سر گرفته والی ظلم

از چنو والی و چنو دستور

گاه تفویض کرده آمر عدل

نه چو تو آمر و چنو مامور

منعما مکرما خداوندا

شاکرند از تو خلق و تو مشکور

خشم و حلم تو در ثواب و عقاب

دو بزرگند ناصبور و صبور

نکشی چو به سهو حری غین

نخری جز به عرق جود غرور

پیش معروف تو چه وزن آرد

حاصل حق عرض لو هاور

تا نگردد می مروق تلخ

هم در انگور شیره انگور

فضل جاه ترا مباد شکست

ربع تخت ترا مباد قصور

موکبت جفت فتح باد و ظفر

مجلست یار لهو باد و سرور

ساخته عرضت از هنر مرقد

یافته عمرت از بقا منشور