گنجور

 
رضی‌الدین آرتیمانی

این نگه و چشم و زلف و رو که تو داری

با دل آسوده سنگ را نگذاری

با لبش ای لعل ناب در چه حسابی

با رخش ای آفتاب در چه شماری

از تو یکی قطره آب بحر محیط است

و ز تو یکی ذره ز آفتاب هزاری

دین و دل ای پادشاه صورت و معنی

ما بتو دادیم، اختیار تو داری

هیچ تو از روز بازخواست نترسی

هیچ تو شرم از خدا و خلق نداری

دل چو رضی مینهی به درد وداعش

چاره نداری جز آنکه جان بسپاری

 
 
 
فرخی سیستانی

دوش همه شب همی گریست به زاری

ماه من آن ترک خوبروی حصاری

برد و بناگوش سایبانش همی کرد

یک ز دگر حلقه های زلف بخاری

از بس کآب دو چشم او بهم آمد

[...]

میبدی

ای مونس دیده با ضمیرم یاری

اندر دل من نشسته بیداری‌

مولانا

آه که دلم برد غمزه‌های نگاری

شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری

هیچ دلی چون نبود خالی از اندوه

درد و غم چون تو یار و دلبر باری

از پی این عشق اشک‌هاست روانه

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
حکیم نزاری

باز جهان تازه کرد قدرتِ باری

باده بده بر نسیمِ بادِ بهاری

گُل بُنِ بشکفته و طراوت و زینت

بلبلِ شوریده و شفاعت و زاری

باد چو زلفِ بنفشه کرد به شانه

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
اوحدی

عمر گذشت، ای دل شکسته، چه داری؟

چارهٔ کاری نمی‌کنی، به چه کاری؟

روز بیهوده صرف کرده‌ای، اکنون

گریهٔ بیهوده چیست در شب تاری؟

آنچه ز عمر تو فوت گشت ز روزی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه