گنجور

 
رهی معیری

چون که دلدادهٔ نخستم، دید

ریخت در پای من، به دست امید

آتشین پاره‌های بی‌جاده

پربها رشته‌های مروارید

هریک از روشنی چو ماهی بود

زیب دیهیم پادشاهی بود

وآن دگر طرفه جامه‌ای پرداخت

بادپای هنر به میدان تاخت

در لطافتِ بهارِ حسنم گفت

وز جلالت قرین مهرم ساخت

چهرگان مرا، به جلوه‌گری

خواند رشکِ ستارهٔ سحری

خواستار سوم ز کَشّی و ناز

عافیت‌سوز بود و افسون‌ساز

آفت عقل بود و غارت هوش

آیت حسن بود و مایه ناز

دید چون قامت رسای مرا

خم شد و بوسه داد پای مرا

تو نه زر داری و نه زیور و زیب

نه سخن‌آفرینی و نه ادیب

نه تو را، چهره‌ای است لاله‌فروش

نه تو را منظری است دیده‌فریب

لیک یارم از این میانه تویی

ناوک عشق را نشانه تویی