گنجور

 
رهی معیری

نداند نداند نداند رسم یاری بی وفا یاری (که من دارم که من دارم)

به آزار دلم کوشد دلازاری (که من دارم که من دارم)

وگر دل را به صد خواری رهانم از گرفتاری

دلازاری دگر جوید دلازاری که من دارم

گهی خاری کشم از پا، گهی دستی زنم بر سر، دستی زنم بر سر

به کوی دلفریبان، به کوی دلفریبان این بود کاری

که من دارم، که من دارم، که من دارم، که من دارم

(ز پند هم نشین) درد جگرسوزم فزون‌تر شد فزون‌تر شد

(هلاکم می‌کند) آخر دلازاری که من دارم که من دارم

رهی آن مه به سوی من، به چشم دیگران بیند

نداند قیمت عشقم خریداری که من دارم

که من دارم، که من دارم، که من دارم، که من دارم