گنجور

 
رهی معیری

ز خون رنگین بود چون لاله دامانی که من دارم

بود صدپاره همچون گل گریبانی که من دارم

مپرس ای هم‌نشین احوال زار من که چون زلفش، که چون زلفش

پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم، که من دارم

ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد، که او دارد

ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم، که من دارم

غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد

بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم

رهی از موج گیسویی دلم چون اشک می‌ریزد

به مویی بسته امشب رشتهٔ جانی رشتهٔ جانی که من دارم