گنجور

 
رهی معیری

نه راحت از فلک جویم

نه دولت از خدا خواهم

وگر پرسی چه می خواهی

تو را خواهم تو را خواهم

نمی خواهم که با سردی

چو گل خندم ز بی دردی

دلی چون لاله با داغ

محبت آشنا خواهم

تو را خواهم تو را خواهم

چنان با جان من ای غم

درآمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی

من از عالم تو را خواهم

تو را خواهم تو را خواهم

بسودای محالم ساغر می

خنده خواهد زد

اگر پیمانه عیشی

درین ماتم سرا خواهم

نیابد تا نشان از خاک من

آیینه رخساری

رهی خاکستر خود را

هم آغوش صبا خواهم

من از عالم تو را خواهم

تو را خواهم تو را خواهم