گنجور

 
رفیق اصفهانی

نگاه دلکش و رفتار دلستان که تو داری

دلی زهر که شود گم برد گمان که تو داری

برابر است به جان خاک آستان که تو داری

توان کشید به جان ناز پاسبان که تو داری

برآید از دهنت کام من بیک سخن اما

سخن چگونه برآید از آن دهان که تو داری

ندارد از دل گم گشته ام کسی خبر و من

ز خنده های نهان دارم این گمان که تو داری

مکن به خوردن خون خوی ای پسر که ز خردی

هنوز بوی لبن دارد این دهان که تو داری

بهای یکدم وصلش هزار جان بود ای دل

ترا ازو چه تمتع به نیم جان که تو داری

ز خامه ی دو زبان وام کن رفیق زبانی

که شرح شوق نمی داند این زبان که تو داری

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode