گنجور

 
رفیق اصفهانی

هر جا به خاک پا نهم از گریه تر کنم

زان چشم تر چه خاک ندانم به سر کنم

جان خواستی ز من اگرت دل به این خوشست

سهل است گر تو سود کنی من ضرر کنم

گیرم ترا به ناله گرفتم [به؟] سوی خویش

کی می گذارد اشک که رویت نظر کنم

روز وصال کوته و شرح فراق را

روز جزا کمست اگر مختصر کنم

از بس فغان و ناله کشم شب، ز خانه روز

از شرم خلق سر نتوانم بدر کنم

شیرین کنم زشهد سخن کام روزگار

روزی اگر دهان ز لبت پرشکر کنم

گشت از وفا به رهگذر او رفیق خاک

وان بی وفا نگفت به خاکش گذر کنم