گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
پروین اعتصامی

موشکی را به مهر، مادر گفت

که بسی گیر و دار، در ره ماست

سوی انبار، چشم بسته مرو

که نهان، فتنه‌ها به پیش و قفاست

تله و دام و بند بسیار است

دهر بی‌باک و چرخ، بی‌پرواست

تله مانند خانه‌ایست نکو

دام، مانند گلشنی زیباست

ای بسا رهنما که راهزن است

ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست

ز آهنین میله، گردکان مربای

که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست

هر کجا مسکنی است، کالائی است

هر کجا سفره‌ایست، نان آنجاست

تلهٔ محکمی به پشت در است

گربهٔ فربهی است، میان سراست

آنچنان رو، که غافلت نکُشند

خنجرِ روزگار، خون پالاست

هر نشیمن، نه جای هر شخصی است

هر گذرگه، نه در خورِ هر پاست

اثر خون، چو در رهی بینی

پا در آن ره منه، که راه بلاست

هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ

گر ز امروز بگذرد، فرداست

وقت تاراج و دستبرد، شب است

روز، هنگام خواب و نشو و نماست

سر میفراز نزد شبرو دهر

که بسی قامت از جفاش، دوتاست

موشک آزرده گشت و گفت خموش

عقل من، بیشتر ز عقل شماست

خبرم هست ز آفت گردون

تله و دام، دیده‌ام که کجاست

از فراز و نشیب، آگاهم

میشناسم چه راه، راه خطاست

هر کسی جای خویش میداند

پند و اندرز دیگران بی‌جاست

این سخن گفت و شد ز لانه بُرون

نظری تند کرد، بر چپ و راست

دید در تلهٔ نو رنگین

گِردَکانی در آهنی پیداست

هیچ آگه نشد ز بی‌ خِردی

کاندران سهمگین حصار، چِهاست

یا در آن روشنی، چه تاریکی است

یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست

بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک

چه مبارک مکان روح‌افزاست

تله گفتا، مَاِیست در بیرون

بدرون آی، کاین سراچه تراست

اگرت زاد و توشه نیست، چه غم

زانکه این خانه، پر ز توش و نواست

جای، تا کی کُنی به زیر زمین

رونقِ زندگی ز آب و هواست

اندرین خانه، بین رهزن نیست

هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست

نشنیدم بنّا، چنین محکم

گرچه در دهر، صد هزار بنّاست

جای اَنده، درین مکان شادیست

جای نان، اندرین سرا حلواست

موش پرسید، این کمانک چیست

تله خندید، کاین کمان قضاست

اندر آی و بچشم خویش بین

کاندرین پرده‌ها، چه شعبده‌هاست

موشک از شوق جَست و شد بدرون

تا که او جَست، بانگ در بر خاست

بهر خوردن، چو کرد گردن کج

آهنی رفت و بر گلویش راست

رفت سودی کُند، زیان طلبید

خواست بر تن فزاید، از جان کاست

کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت

گر به چاه است، دم مزن که چراست

رسم آزادگان چه می‌داند

تیره‌ بختی که پای بند هوی‌ست

خویش را دردمند آز مکن

که نه هر درد را امّید دواست

عزّت از نفس دون مجو، پروین

کاین سیه رای، گمره و رسواست