گنجور

 
پروین اعتصامی

سوخت اوراق دل از اخگر پنداری چند

ماند خاکستری از دفتر و طوماری چند

روح زان کاسته گردید و تن افزونی خواست

که نکردیم حساب کم و بسیاری چند

زاغکی شامگهی دعوی طاوسی کرد

صبحدم فاش شد این راز ز رفتاری چند

خفتگان با تو نگویند که دزد تو که بود

باید این مسئله پرسید ز بیداری چند

گر که ما دیده ببندیم و بمقصد نرسیم

چه کند راحله و مرکب رهواری چند

دل و جان هر دو بمردند ز رنجوری و ما

داروی درد نهفتیم ز بیماری چند

سودمان عجب و طمع، دکه و سرمایه فساد

آه از آن لحظه که آیند خریداری چند

چه نصیبت رسد از کشت دوروئی و ریا

چه بود بهره‌ات از کیسهٔ طراری چند

جامهٔ عقل ز بس در گرو حرص بماند

پود پوسید و بهم ریخته شد تاری چند

پایه بشکست و بدیدیم و نکردیم هراس

بام بنشست و نگفتیم بمعماری چند

آز تن گر که نمیبود، بزندان هوی

هر دم افزوده نمیگشت گرفتاری چند

حرص و خودبینی و غفلت ز تو ناهارترند

چه روی از پی نان بر در ناهاری چند

دید چون خامی ما، اهرمن خام فریب

ریخت در دامن ما درهم و دیناری چند

چو ره مخفی ارشاد نمیدانستیم

بنمودند بما خانهٔ خماری چند

دیو را گر نشناسیم ز دیدار نخست

وای بر ما سپس صحبت و دیداری چند

دفع موشان کن از آن پیش که آذوقه برند،

نه در آن لحظه که خالی شود انباری چند

تو گرانسنگی و پاکیزگی آموز، چه باک

گر نپویند براه تو سبکساری چند

به که از خندهٔ ابلیس ترش داری روی

تا نخندند بکار تو نکوکاری چند

چو گشودند بروی تو در طاعت و علم

چه کمند افکنی از جهل به دیواری چند

دل روشن ز سیه کاری نفس ایمن کن

تا نیفتاده بر این آینه زنگاری چند

دفتر روح چه خوانند زبونی و نفاق

کرم نخل چه دانند سپیداری چند

هیچکس تکیه به کار آگهی ما نکند

مستی ما چو بگویند به هشیاری چند

تیغ تدبیر فکندیم به هنگام نبرد

سپر عقل شکستیم ز پیکاری چند

روز روشن نسپردیم ره معنی را

چه توان یافت در این ره بشب تاری چند

بسکه در مزرع جان دانهٔ آز افکندیم

عاقبت رست بباغ دل ما خاری چند

شوره‌زار تن خاکی گل تحقیق نداشت

خرد این تخم پراکند به گلزاری چند

تو بدین کارگه اندر، چو یکی کارگری

هنر و علم بدست تو چو افزاری چند

تو توانا شدی ایدوست که باری بکشی

نه که بر دوش گرانبار نهی باری چند

افسرت گر دهد اهریمن بدخواه، مخواه

سر منه تا نزنندت بسر افساری چند

دیبهٔ معرفت و علم چنان باید بافت

که توانیم فرستاد ببازاری چند

گفتهٔ آز چه یک حرف، چه هفتاد کتاب

حاصل عجب، چه یک خوشه، چه خرواری چند

اگرت موعظهٔ عقل بماند در گوش

نبرندت ز ره راست بگفتاری چند

چه کنی پرسش تاریخ حوادث، پروین

ورقی چند سیه گشته ز کرداری چند

 
 
 
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ به خوانش مریم فقیهی کیا
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اهلی شیرازی

کی شود سرو من آگه ز دل افکاری چند

تا چو گل در ته پا نشکندش خاری چند

چون گل از پرده برون آی و مبین لاله صفت

خانه آتش زده سوخته زاری چند

ایکه با همنفسان روز و شبی میخواره

[...]

قدسی مشهدی

ما اسیران چه کسانیم، گرفتاری چند

روزگار خوش ما چیست، شب تاری چند

سینه برهنه بر گلشن از آن می‌مالم

کز ره مرغ چمن، چیده شود خاری چند

دل چو مویی شد و نگشود کس از وی گرهی

[...]

سحاب اصفهانی

سوی این زهد فروشان بگذر باری چند

سبحه‌ای بدل ساز به زناری چند

همچو گل سرزده از برگ گلش خاری چند

لیک خاری که بود غیرت گلزاری چند

می کشیدیم یکی ناله ی مستانه اگر

[...]

آشفتهٔ شیرازی

تا سپردی بمن از آن خم مو تاری چند

بر سر ما و دل آورده غمت کاری چند

لعل خندان تو ضحاک و زجادوئی زلف

رخنه ها کرده بمغزم زفسون ماری چند

بوده آن حلقه مو منزل دلهای خراب

[...]

فروغی بسطامی

تا به دل خورده‌ام از عشق گلی خاری چند

باز گردیده به رویم در گل‌زاری چند

دست همت به سر زلف بلندی زده‌ام

که به هر تار وی افتاده گرفتاری چند

تا مرا دیده بر آن نرگس بیمار افتاد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه