گنجور

 
اوحدی

همه روی زمین نفاق گرفت

مردمی ترک اتفاق گرفت

از حقیقت به دست کوری چند

مصحفی ماند و کهنه گوری چند

کور با کس سخن نمیگوید

سر قرآن کسی نمی‌جوید

روح قرآن بر آسمان بردند

نقد تحقیق ازین میان بردند

روز بد را علامت این باشد

پیش نیکان قیامت این باشد

در جهان نیست صاحب دردی

بی‌ریا دم نمیزند مردی

شرع را یک تن خلف بنماند

روش و سیرت سلف بنماند

روی گیتی پر از صلف شد و لاف

همه زرقست و شید قاف به قاف

اهل زرق و نقاق هم پشتند

صادقان را به خون دل کشتند

راستی را نشانه نیست پدید

راستی در زمانه نیست پدید

مرد معنی ازین میان دورست

به حجاب خمول مستورست

چشم اخلاص و صدق خفته بماند

چهرهٔ مردمی نهفته بماند

بی‌خطر نیست کار سیر امروز

دیده ور شو که نیست خیر امروز

اهل مکر و حیل بکوشیدند

به ریا روی دین بپوشیدند

سخن صدق سر بلاف آورد

دین چو سیمرغ رو به قاف آورد

طالبی، چشم و گوش باش، ای دل

با چنینها بهوش باش، ای دل

که بسی دام و دانه در راهست

گذرت جمله بر سر چاهست

چو نهنگند باز کرده دهان

همه در نیل غرق و گشته نهان

تا نهنگت به کام در نکشد

دست غولت به دام در نکشد

پیر شیاد دانه پاشیده

گرد او چند ناتراشیده

ریش را شانه کرده، پره زده

سرکه بر روی نان و تره زده

پنج شش جا نهاده حلقهٔ ذکر

سر خود را فرو کشیده به فکر

تا که می‌آورد ز در خوانی؟

یا که سازد برنج و بریانی؟

سخنی از درون بدر نکند

کش تخلص به نام زر نکند

کم بری زر، ز زرق نپذیرد

پر بری، زود در بغل گیرد

گر چه گوید که: هیچ نستانم

ندهد باز اگر دهی، دانم

دل آنرا که درد این کارست

جستجوی دلیل ناچارست

زنده‌ای کو؟ که بنده باشیمش

سر به فرمان فگنده باشیمش

چند ازین هایهوی بی‌دردان؟

زنگ مردی و بوی نامردان؟

همچو گردون کبود جامه شده

صید را گرگ این تهامه شده

از برون خرقه‌های صابونی

وز درون صدهزار مابونی

چون بیابند نو ارادت را

کار بندند عرف و عادت را

جامهٔ زرق و شید زرد کنند

بر دلش حب مال سرد کنند

ببرندش به دعوتی دو سه گرم

تا در افتد زنان خلق به شرم

پس به رمزش درآورند از خواب

کای پسر، وقت میرود، دریاب

گر مریدی کجاست سفرهٔ آش؟

ور نداری درین میانه مباش

دردمند از دم عزیمت خوان

که: دم نقد را غنیمت دان

به فریب وخیم و دانهٔ خام

ساده دارا درافگنند به دام

از میانشان برون رود درویش

ناخن اندر قفا و سر در پیش

روی در روی ننگ و نام کند

از در و کوچه اقچه وام کند

درمی چند را بلاو دهد

پیر و همخرقه را پلاو دهد

ببرد شیخ را به مهمانی

با مریدان سخت پیشانی

صوفیان سفره را فراز کشند

آستین از دو دست باز کشند

همه در هم خورند کین فرضست

خود نگویند کز کجا قرضست؟

کودکان ناشتا، پدر مدیون

مخور این نان و آش، خون خور خون

فقر بیرون ز ازرقست و کبود

نام آتش چرا نهی بردود؟

حقه خالی و بوالعجب عورست

جرم او نیست، دیده‌ها کورست

شب کس را کجا کند چون روز؟

پیر محراب کوب منبر سوز

شیخ باید که سیم و زر سوزد

تا ازو دیگری نیاموزد

گر ندانی تو این درم سوزی

زان بهشتی چرانیاموزی؟

کو به عمری چنین کتابی ساخت

پس به پیلی درم یخ آبی ساخت

بنگر پیل مات درویشان

شاه را طرح دادن ایشان

شیخ ما آنچنان بزرگانند

نه چنین روبهان و گرگانند

متصرف شدی، شکاری کن

قلعه‌ای برگشای و کاری کن

تو کت این گاوهای پروارند

لاغران را مکش، که مردارند

ایکه اندر فریب ایشانی

در فریب تواند، تا دانی

گر دهندت به دست بر بوسه

کاه پیشت نهند و سنبوسه

گه به باغ و به خانه خوانندت

گاه پیش ملک دوانندت

خواجه رنجور شد، عیادت کن

به شود، حرمتش زیادت کن

آن نیامد ببین که: حالش چیست

وین درآمد، نگر سالش چیست؟

دست بگذار تاش می‌بوسند

تن بهل، تا درو همی دوسند

شعر خوانند، تا تو شور کنی

مدح گویند، تا غرور کنی

گر نیایی به رقص، سرد شوند

ور برقصی، به عیب مرد شوند

این یکی از سفر رسید، ببین

وان سفر میکند، چنین منشین

نروی از در تو باز استند

بروی جمله در مجاز استند

با رفیقانت ار به مهمانی

ببرد دوستی به پنهانی

زان میان گر بود مریدی کم

« فقنا ربنا» زکین شکم

تو چو اشتر مهارشان داده

تن خود را به کارشان داده

روز و شب چون درین بلا باشی

کی توانی که با خدا باشی؟

خاص خودشان مکن که عامند این

دانه‌شان پر مخور، که دامند این

رد عام و قبول عامی چیست؟

گر تمامی تو ناتمامی چیست؟

گوسفندی به سفره سازندت

بعد از آن همچو بز ببازندت

از برای تو گر چه مشت زنند

گر بلغزی ترا درشت زنند

لوت خوردی و زله بر بستی

در گمانی که رفتی و رستی

این جماعت بهشت میخواهند

خانهٔ نقره‌خشت میخواهند

حور و غلمان و جوی شیر و شراب

میوه‌های شگرف و مرغ و کباب

گر توانی تو بر گشای این بند

ورنه بنشین، به ریش خویش مخند

چون ندانی که این بهشت کجاست؟

مردمان را چه خوانی از چپ و راست؟

تو که پولی نمیتوانی هشت

چون زند همت تو زرین خشت؟

گر بپرسم به خود فرو مانی

نیک ترسم تو بد فرومانی

به تو پندار مردمان دگرست

خلق را بر دلت گمان دگرست

که سخن با خدا همیگویی

حکم داری بر آنچه میجویی

هر کرا بر کشی بهشتی شد

وانکه را رد کنی به زشتی شد

به شب و روز خواب و خوردت نیست

جز دل گرم و آه سردت نیست

در قبولت به این همی کوشند

ورنه نامت باقچه نفروشند

فقر اگر خوردنست و گاییدن

هرزه‌ای چند بر دراییدن

همه را بهتر از تو هست این حال

بر سر جاه و ملک و شوکت و مال

برو، ای خواجه، چارهٔ خود کن

رقعه بر دلق پارهٔ خود کن

زهر مارست گنج بردن تو

وین برنج و ترنج خوردن تو

اینکه گفتی که مرشدست مفید

برساند مراد را به مرید

فارغست او ازین ستایش تو

زانکه رسوا شد از نمایش تو

میفروشی، که خود بهاش خوری

میپزی دیگ او، که آش خوری

میوه تا کی خوری ز باغ کسان؟

چه فروغت دهد چراغ کسان؟

نام مردم فروختن تا چند؟

چوب همسایه سوختن تا چند؟

هست حال شما درین بازار

حال آن ترکمان و آن طرار

آنکه از خود مگس نداند راند

به بهشتت کجا تواند خواند؟

وانکه از خشم دشمنان سوزد

چون رخ دوستان برافروزد؟

بر وی این نام را به زور مبند

کمرش بر میان عور مبند

پیش ما چیست نشر این نامه؟

صلواتی میان هنگامه

چشم صد کون خر بخواهی بست

تا بلیسی تو در میانجی دست

به نصیحت نکو نمیگردی

کار من نیست چوب بد مردی

پر شد این شهر و ده ز آفاتت

مگر ایزد کند مکافاتت

دیگ اهل هنر بجوشانی

هنر و نام او بپوشانی

تا مبادا که سربلند شود

به دیار تو ارجمند شود

بدهد شرح شهر سوزی تو

یا کند قصد رزق و روزی تو

اهل داند ترا بخواند شیخ

جز مقلد ترا که داند شیخ؟