گنجور

 
اوحدی

اول استاد، پس گهر سفتن

تا نباید به درد سر خفتن

مرد را کاوستاد یار شود

زود باشد که مرد کار شود

در عزش به رخ فراز کند

چشم او را به نور باز کند

بیضه وارش به زیر بال کشد

بر سرش سایهٔ کمال کشد

میکند کم ز قدر قوت بدن

قوت روح میدهد به سخن

نهلد در حجاب ذاتش را

نه به دست خلل صفاتش را

به روش دل قویش گرداند

تا چو خود معنویش گرداند

شب و روزش چنین به اصل و به فرع

پرورش میکند به مایهٔ شرع

نبرد زو نظر به سر و به جهر

هر دمش میدهد ز معنی بهر

در ترقیش پایه بر پایه

میرساند به نور از سایه

چون ازین رنجها شود بهتر

به دگر گنجها شود رهبر

به لباسی دگر بر آید مرد

به وجودی دگر بزاید مرد

جسم را کرده از ریاضت صلب

روح را کرده مطمن‌القلب

بر سر نفس او به سرحد صدق

متمکن شود به مقعد صدق

این بود راضی، آن بود مرضی

برهد شیخ از آن گران قرضی

حد و مد و تعرف این باشد

رسم رشد و تصرف این باشد

کودک نفس را ز رنج هوا

نکند جز چنین طبیب دوا

گر چنین رهبری شود یارت

زین منازل برون برد بارت

هر چه در جسم درد و داغ شود

روح را روغن چراغ شود

جز به سعی تن و به تقوی دل

کی رسد طالب اندرین منزل؟

گر به این حال نفس گردد هست

یا دهد رتبتی چنینش دست

این بود سر نشانهٔ ثانیش

که تو تولید مثل میخوانیش

اندرین دور ازین وجودی پاک

نتوان یافتن مگر در خاک