به خرابات گذارم ندهند از خامی
سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی
صوفی رندم و معروف به شاهدبازی
عاشق مستم و مشهور به درد آشامی
سر ز ناچار بر آورده به بیسامانی
تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی
حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب
همه همسایه بدیدند ز کوته بامی
آن زبونم که اگر بر سر بازار بری
بی سخن مال مرا خاص شناسد عامی
دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب
دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی
اوحدیوار به صد بند گرفتارم، لیک
تو در این بند ندانی که برون از دامی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر بیانگر حالتی از عشق و ناامیدی شاعر است. او از ناکامیهای خود در روابط و اجتماعی که در آن زندگی میکند، سخن میگوید. از طرفی به عشق و مستی اشاره میکند و از سوئی دیگر از ناتوانی در مواجهه با جامعه و دشمنانش مینالد. شاعر به طور خاص از بیتوجهی اطرافیان نسبت به احوالاتش و دردهای درونیاش میگوید و احساس میکند که به نوعی در بند و گرفتار است، اما در عین حال به آزادیاش در درون دامن میزند و از آن آگاه است. در نهایت، احساس تنهایی و بیکسی به وضوح در کلماتش مشهود است.
هوش مصنوعی: من در حالتی ناپخته و بیتجربه به خرابات میروم، اما اجازه نمیدهند و نمیتوانم به مسجد بروم چون از بدنامی رنج میبرم.
هوش مصنوعی: من یک صوفی آزاد و مشهور به بازی با معشوق هستم، عاشق شوریدهحالی که به خاطر درد و رنجهایم شناخته شدهام.
هوش مصنوعی: به ناچار سر را بالا میآورم و از بینظمی و سردرگمی خود رنج میبرم، در حالی که به خاطر شکست، بدنم را به دشمن میسپارم.
هوش مصنوعی: حالم به قدری خراب است که از روزنه و سوراخها به شب نگاه میکنم و همسایهها از پایین بام همه چیز را میبینند.
هوش مصنوعی: اگر به بازار بروم، حتی بدون اینکه حرفی بزنم، مردم عادی میدانند که این مال خاص من است.
هوش مصنوعی: اگر دشمن نتواند مرا ببیند، جای تعجب نیست که دوست من هم به خاطر ضعف جسمانیام نتواند مرا ببیند.
هوش مصنوعی: من به شدت در بندهایی گرفتار آمدهام، اما تو نمیدانی که این بندها چه اندازه مرا اسیر کردهاند و من همچنان آزادتر از آنچه تصور میکنی هستم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
این بزرگان که بنوخاستگان مشهورند
نرسیدست بر ایشان ز کرم جز نامی
چون ندانند که انعام چه باشد بمثل
نتوان داشت ازیشان طمع انعامی
هر یکی را که تو پاشنده قومش دانی
[...]
کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانک در شهر شدم شهره بدرد آشامی
آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست
چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی
ما چنین سوخته ی باده و افسرده دلان
[...]
من ندیدم به جهان همچو دو زلفت شامی
کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی
بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی
کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی
نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان
[...]
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
[...]
آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی
گوئیا می طلبد همچو من بدنامی
در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت
دردمندی چو من عاشق درد آشامی
همدم جام شرابیم و حریف ساقی
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.