گنجور

 
اوحدی

به خرابات گذارم ندهند از خامی

سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی

عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی

تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی

حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب

همه همسایه بدیدند ز کوته بامی

آن زبونم که اگر بر سر بازار بری

بی سخن مال مرا خاص شناسد عامی

دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب

دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی

اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک

تو در این بند ندانی که برون از دامی

 
 
 
ابن یمین

این بزرگان که بنوخاستگان مشهورند

نرسیدست بر ایشان ز کرم جز نامی

چون ندانند که انعام چه باشد بمثل

نتوان داشت ازیشان طمع انعامی

هر یکی را که تو پاشنده قومش دانی

[...]

خواجوی کرمانی

کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی

زانک در شهر شدم شهره بدرد آشامی

آنچنان خوار و حقیرم که مرا دشمن و دوست

چون سگ از پیش برانند بدشمن کامی

ما چنین سوخته ی باده و افسرده دلان

[...]

جهان ملک خاتون

من ندیدم به جهان همچو دو زلفت شامی

کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی

بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی

کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی

نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان

[...]

حافظ

زان می عشق کز او پخته شود هر خامی

گر چه ماه رمضان است بیاور جامی

روزها رفت که دست من مسکین نگرفت

زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

آمد آن ساقی سرمست و به دستش جامی

گوئیا می طلبد همچو من بدنامی

در همه کوی خرابات جهان نتوان یافت

دردمندی چو من عاشق درد آشامی

همدم جام شرابیم و حریف ساقی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه