گنجور

 
اوحدی

شاد گردم که هر به ایامی

قامتت را ببینم از بامی

بی‌تو کارم به کام دشمن شد

وز دهانت نیافتم کامی

در جدایی تبم گرفت و تو خود

ننهادی به پرسشم گامی

دشمنان از شراب وصل تو مست

دوستان را نمیدهی جامی

خال را دانه ساختی وز زلف

بر سر دانه می‌کشی دامی

در دلم چون غمت قرار گرفت

گو: قرارم مباش و آرامی

چه تفاوت کند در آتش تو؟

گر بسوزد چو اوحدی خامی