اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۵

به خرابات گذارم ندهند از خامی

سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی

عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی

تن ز ناکام فرو داده به دشمن کامی

حال می خوردنم از روزن و سوراخ به شب

همه همسایه بدیدند ز کوته بامی

آن زبونم که اگر بر سر بازار بری

بی سخن مال مرا خاص شناسد عامی

دشمنم گر نتواند که ببیند نه عجب

دوست نیزم نتواند ز ضعیف اندامی

اوحدی‌وار به صد بند گرفتارم، لیک

تو در این بند ندانی که برون از دامی