گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

زهی! زلف و رخت قدری و عیدی

قمر حسن ترا کمتر معیدی

همه خوبان عالم را بدیدم

بر آن طوبی ندارد کس مزیدی

مراد چرخ ازرق جامه آنست

که باشد آستانت را مریدی

برآن درگه بمیرم، بس عجب نیست

به کوی شاهدی گور شهیدی

به گنجی می‌خرم وصل ترا، گر

ز کنجی بر نیاید من یزیدی

شبی در گردنت گویی بدیدم

دو دست خویش چون حبل الوریدی

به مستوری ز مستان رخ مگردان

که بعد از وعده نپسندم وعیدی

هر آحادی چه داند سر عشقت؟

که همچون اوحدی باید وحیدی

اگر غافل نشد جان تو از عشق

ز دل پرداز او بر خوان نشیدی