گنجور

 
اوحدی

در هر چه دیده‌ام تو پدیدار بوده‌ای

ای کم نموده رخ، که چه بسیار بوده‌ای

ما بارکرده رخت و طلب‌گار روی تو

وانگه نهفته خود تو درین بار بوده‌ای

چون اول از تو خاست که عشاق را نخواست

آخر چه شد که از همه بیزار بوده‌ای؟

گفتی: برو، برفتم و گفتی: بیا، دگر

چونم فروختی که خریدار بوده‌ای؟

آنی که یک زمان ز تو ما را گزیر نیست

هر جا که بوده‌ایم تو ناچار بوده‌ای

گر بوده‌ای به حلقهٔ خمارمان شبی

مانند حلقه بر در و دیوار بوده‌ای

گه در میانه نقط صفت گشته‌ای پدید

گاه از کنار دایره کردار بوده‌ای

دوش آنچه دزد برد ز ما در ضمان ماست

یا عهده بر تو بود که بیدار بوده‌ای

ما را مکن به رفتن بازار سرزنش

با ما تو نیز بر سر بازار بوده‌ای

با ما چو یک شراب ز یک جام خورده‌ای

ما مست چون شدیم و تو هشیار بوده‌ای؟

نوش دلست اگر شکر، ار زهر داده‌ای

هوش روان، اگر گل، اگر خار بوده‌ای

روزی اگر به وصل شوی یار اوحدی

منت منه، که با دگران یار بوده‌ای