گنجور

 
اوحدی

ای در غم عشقت مرا اندیشهٔ بهبود نه

کردم زیان در عشق تو صد گنج و دیگر سود نه

گفتی: به دیر و زود من دلشاد گردانم ترا

در مهر کوش، ای با تو من در بند دیر و زود نه

از ما تو دل می‌خواستی، دل چیست؟ کندر عشق تو

جان می‌دهیم و هم‌چنان از ما دلت خشنود نه

تا روی خویش از چشم من پوشیده‌ای، ای مهربان

از چشم من بی‌روی تو جز خون دل پالود؟ نه

از من ندیدی جز وفا، با من نکردی جز جفا

شرع این اجازت کرد؟ لا عقل این سخن فرمود؟ نه

از آتش سوزان دل دودم به سر بر می‌شود

ای ذوق حلوای لبت بی‌آتش و بی‌دود نه

تا لاف عشقت می‌زنند آشفته حالان جهان

چون اوحدی در عشق تو آشفته حالی بود؟ نه