گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
اوحدی

شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر

خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر

بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو

چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر

هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای

پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر

آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز

کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر

میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب

داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر

در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند

ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر

هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا

گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بی‌نظیر