گنجور

 
اوحدی

سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار می‌آید

درخت شوقم از برگش به برگ و بار می‌آید

ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب

که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار می‌آید

حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم

بسست این قطره‌های خون که بر طومار می‌آید

نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این

گر آن دلدار شهر آشوب من در کار می‌آید

نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم

نمیدانم چرا از من چنینت عار می‌آید؟

اگر بیچاره‌ای نزد تو می‌آید، مکن عیبش

کمندش چون تو در خود میکشی ناچار می‌آید

مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی

که مسکین این زمان از خانهٔ خمار می‌آید

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode