گنجور

 
اوحدی

دیریست که یار ما نمی‌آید

پیغام به کار ما نمی‌آید

هر کس به تفرجی و صحرایی

خود بوی بهار ما نمی‌آید

ما را به دیار او نباشد ره

او خود به دیار ما نمی‌آید

کمتر ز سگیم در شمار او

زیرا به شمار ما نمی‌آید

ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:

کین عشق به کار ما نمی‌آید

دولت همه جا برفت و باز آمد

هرگز بگذار ما نمی‌آید

یک دم نرود که یاد او صد پی

اندر دل زار ما نمی‌آید

آن دام که ما نهاده‌ایم، ای دل

در چشم شکار ما نمی‌آید

ای اوحدی، از خوشی کناری کن

کان بت به کنار ما نمی‌آید