گنجور

 
اوحدی

هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد

به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد

دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر

ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟

بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا

نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد

شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب

دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد

محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم

که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد

خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم

گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد

هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را

ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد