گنجور

 
اوحدی

حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد

حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد

خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست

واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد

آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست

دل به تماشای او بر در و دیوار شد

پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد

دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد

در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند

از همه ذرات کون او چو خریدار شد

حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت

عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد

بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت

بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد

صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی

فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد

دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت

تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد

هر چه به جز یاد او قیمت و قدری نیافت

هر چه به جز عشق او پست و نگونسار شد

از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست

شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد

من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم

دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد

گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیده‌ام

بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد

اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد

رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد