گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ز اقبال تو شاها گفت خواهم

یکی مشروح دستی با دلالت

من آن عدلم درین معنی به گفتار

که در گیتی بخوانندم عدالت

مرا یاقوت خاتم سرخ روی است

از آن شادی نام با جلالت

اگر یاقوت ها هم سرخ رویند

ولیکن سرفرویند از خجالت

مرا فکرت چنین گفت و درین ریاب

به دانش می کند فکرت حوالت

چنین دانم که دانش نه ز خود گفت

که از روح الامین بود این مقالت

هر آنکو این سخن باور ندارد

ندارد جز ره جهل و ضلالت

درستست این سخن نی مستحیل است

که ملکت را نباشد استحالت