گنجور

 
اوحدی

هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست

نتوان گفت که در قالب او جانی هست

باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب

آیت این نمک و لطف که در شانی هست

دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن

تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست

تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت

زنگ هر نقش که بر صفهٔ ایوانی هست

هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد

خانه‌ای را که در و مثل تو رضوانی هست

مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای

با که روشن‌تر ازین حجت و برهانی هست؟

هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی

دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست

بی‌خیال تو شبی دیدهٔ ما خواب نکرد

با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست

از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم

مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟

اگر، ای سایهٔ رحمت، نظری خواهی کرد

نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست

که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟

دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست

تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه

اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست