گنجور

 
اوحدی

گر بدینصورت، که هستی، صرف خواهد شد جوانی

راستی بر باد خواهی داد نقد زندگانی

کی بری ره سوی معنی؟ چون تو از کوتاه چشمی

صورتی را هرکجا بینی درو حیران بمانی

راه دشوارست و منزل دور و دزدان در کمین‌گه

گوش کن: تا درنبازی مایهٔ بازارگانی

واعظت گولست و میدانم که: از ره دور گردی

رهبرت غولست و میدانم که: در وادی بمانی

کرده‌ای با خود حساب آنکه: چون مالم فزون شد

در مراد دل بمانم شاد و آخر هم نمانی

این رباطی در ره سیلست و ما در وی مسافر

برگذار سیلها منزل مساز، ای کاروانی

هرکه در دنیا به رنج آمد، ز بهر راحت تن

زندگانی می‌دهد بر باد بهر زندگانی

جاودان کس را نشان باقی نخواهد ماند هرگز

جهد آن کن تا: مگر نامت بماند جاودانی

لذت حلوای ایمان کی فرو آید به حلقت؟

چون ترا دراعه شش تویست و پیراهن دوگانی

دیگران را چون به راه آری؟ که خود را یاوه کردی

هرکه را شب خواب میگیرد چه داند پاسبانی؟

یا مراد خویش باید جست، یا کام رفیقان

کار خود یکسو نه، ار دربند کار دیگرانی

سالها بوسیده‌اند از صدق خاک آستانها

آن کشان امروز می‌بینم که خاک آستانی

مرد را گفت و قدم باید، تو خود یکباره گفتی

خلق را در سر زبان باید، تو خود یکسر زبانی

صوت و حرف از بهر آن آموختی، تا قول گویی

بحر و وزن از بهر آن انگیختی، تا شعر خوانی

بی‌زر اندر خانه ننشانی شبی کس را و عمری

هست تا در ملک ایزد می‌نشینی رایگانی

نام خود عاشق نهادی، چیست این افسردگیها؟

عاشقان را سینه آتش‌خانه باید، دیده‌خانی

پهلوانی نیست قلب دوستان بر هم شکستن

به که قلب دشمنان هم بشکنی، گر پهلوانی

زیر دستان را مهل، کز ظالمی اندیشه باشد

گله را از گرگ صحرایی نگهدار، ار شبانی

مال مار تست و تو روز و شب اندر جمع آری

یار بار تست و تو سال و مه اندر بند آنی

زر فریبنده است،خواهی مغربی، خواهی یمینی

برق سوزنده است، خواهی مشرقی، خواهی یمانی

گر ز قهر ایزدت خوفست، چون دست تو باشد

جهد کن تا : بر تو شهوت را نباشد قهرمانی

از رفیقان گفتن و از نیکبختان کار بستن

آنچه دانستم بگفتم با تو، آن دیگر تو دانی

سوختم در آتش فکرت روان خویش عمری

تا تو میگویی که : شعرش همچو آبست از روانی

کردگارا، روز عمر خویشتن بر باد دادم

گاه احسانست و وقت لطف و روز مهربانی

در دو عالم نیست مقصودی مرا، جز دیدن تو

شاید ار امیدواری را به امیدی رسانی

گر نکوکاران رخ چون ارغوان آرند پیشت

من نمی‌آرم بغیر از اشکهای ارغوانی

شورش بسیار کردم، زانکه وقت عرض نامه

بر تو آمرزیدن بسیار می‌بردم گمانی

آب دریای معاصی تا رکابم بود، دایم

چون ز بی‌آبی همی با باد کردم هم عنانی

گرچه جان در پای یاران کرده‌ام، از راه صورت

کس نکرد آهنگ جانم، غیر از آن یاران جانی

آتش دوزخ به آب چشم من کمتر نشیند

کز چنین آبی نیاید قوت آتش‌نشانی

ناتوان افتاده‌ایم از اصل خلقت، هم تو ما را

دستگیری کن به لطف خویشتن، چون میتوانی

گر برانی بندگانیم، ار بخوانی پادشاهی

حکم حکم تست و ما راضی به هر حکمی، که رانی

یارب اندر حال پیری دست گیرم سوی رحمت

کز جوانی کردم این آشفتگی، آه از جوانی!

ای مسافر، چون به ملک و منزل خود بازگردی

گفتهای اوحدی می‌بر ز بهر ارمغانی