اوحدالدین کرمانی
»
دیوان رباعیات
»
الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
»
شمارهٔ ۴۳
گفتم که یکی روز بپرسم خبرش
تابوک برون رود تکبّر زسرش
چون گشت کرشمه هر زمان افزونش
اکنون من و زاری و شفیعان درش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مسعود که بود سعد سلمان پدرش
اندر سمجی است چون سنگ درش
در حبس بیفزود بر آتش خطرش
عودی است که پیدا شد از آتش هنرش
بر طرف قمر نهاده مشک و شکرش
چکند که فقاع خوش نبندد به درش
در کعبهٔ حسن گشت و در پیش درش
عشاق همه بوسهزنان بر حجرش
گفتم که گهی چند نپرسم خبرش
تا بوک برون شود تکبر ز سرش
خود هست کرشمه هر زمان بیشترش
اکنون من و زاری و شفیعان درش
او رفت و دلم باز نیامد ز برش
من چشم به ره، گوش به در بر اثرش
چشم آید زی گوش که داری خبرش
گوی آید زی چشم که دیدی دگرش
گفتم: «ز میان جان شوم خاک درش
تا بوک بود بر من مسکین گذرش»
او خود چو ز ناز چشم مینکُند باز
کی بر منِ دلسوخته افتد نظرش
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.