گنجور

 
 
 
مهستی گنجوی

در طاس فلک جرعه شادی و غم است

گه محنت و دولتست و گه بیش و کم است

آسوده دلی بود که هر جرعه چرخ

نوشید و ننالید اگر جمله دم است

عطار

بر لوحِ دلت نقشِ دو عالم رقم است

رو لوح بشوی و ز ناحق دودم است

ور با عدمت برَند اصلت عدم است

انگار نزادهای بمیر این چه غم است

اوحدالدین کرمانی

هر دل که درو مایهٔ تجرید کم است

بیهوده همه عمر ندیم ندم است

جز خاطر فارغ که نشاطی دارد

دیگر همه هرچ هست اسباب غم است

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اوحدالدین کرمانی
مجد همگر

دریای سرشک دیده پرنم ماست

وان بدر که بر کوه نتابد دل ماست

در حسرت همدمم بشد عمر عزیز

ما در غم همدمیم و غم همدم ماست

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مجد همگر
اهلی شیرازی

گیرم که مرا هر سر مو یک قلم است

گر شرح غمت نویسم این نیز کم است

بس دم نزم که بر دل روشن تو

حاجت سخن نیست که دل جام جم است

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اهلی شیرازی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه