گنجور

 
عرفی

دی کسی گفت که سعدی گهراندوز سخن

قطعه‌ای گفته، که اندیشه بدان می‌نازد

گفتم این گوش بدان نغمه سزد گفت آری

اینک از پرده عنان سوی تو می‌اندازد

سخن از عشق حرام است بر آن بیهده‌گو

که چو ده بیت غرل گفت مدیح آغازد

حبذا همت سعدی و غزل گفتن او

که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

گفتم این خود همه عیب است که در راه هنر

هرکه این لاف زند اسب دوی می‌تازد

لوحش اله ز یک اندیشی عرفی کورا

آنکه ممدوح بود، عشق بدو می‌بازد

 
 
 
سوزنی سمرقندی

کرم رویست ولیکن چونکت آغا زد

بیکی نکته بناجور برف اندازد

دوزخ آنرا که خرد از سخنش بگدازد

سیفک چنگی باید که رهی بنوازد

زآتش گرم سماعیش سری بفرازد

[...]

سعدی

سخن عشق حرامست بر آن بیهده گوی

که چو ده بیت غزل گفت مدیح آغازد

حبذا همت سعدی و سخن گفتن او

که ز معشوق به ممدوح نمی‌پردازد

جهان ملک خاتون

او کی از روی عنایت به جهان پردازد

یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد

در گمانم ز کماندار دو ابروش که او

چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد

به زکات رخ زیباش و جوانی آخر

[...]

صائب تبریزی

شد فنا هر که سر از تیغ شهادت وا زد

تر نشد هر که دلیرانه بر این دریا زد

هرکسی حاجت خود را به دری عرض نمود

دست دریوزه ما بر در استغنا زد

به ادب باش که سر در قدم تیغ افشاند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه