گنجور

 
عرفی

ای نه فلک ز خوشهٔ صنع تو دانه‌ای

وز قصر کبریای تو عرش آشیانه‌ای

در تنگنای کوچهٔ شهر جلال تو

وسعت گه زمانه کمین کارخانه‌ای

پروازگاه طایر صنعت کجا بود

جایی که دارد از دو جهان آشیانه‌ای

نه توسن سپهر سراسیمه در رهت

تا حکمتت گرفته به کف تازیانه‌ای

ذات تو قادرست به ایجاد هر محال

الا به آفریدن چون خود یگانه‌ای

عفوت ثواب دشمن و حلمت گناه دوست

هر گام چیده عاطفت آب و دانه‌ای

عرفی تمام معصیت اما به دست او

هست از عنایت تو عنان بهانه‌ای