گنجور

 
عرفی

از آن ز شربت صلحم هوای پرهیز است

که آتش تب شوقم نه آن چنان تیز است

چو زلف باز کنی ناله خیزد از دل ها

که دام ما همه این طره ی دل آویز است

ز طره مشک به دامان کوهکن پاشد

اگر چه تکیه ی شیرین به دوش پرویز است

سمند سعی چه بیهوده رانی ای فرهاد

که هم عنانی گردون نصیب شبدیز است

چگونه مانع نظاره ام شوی که مرا

ز شوق روی تو سر تا قدم نگه خیز است

ستزه باخت به میدان امتحان عرفی

عنان کشیده چه داری، محل مهمیز است