گنجور

 
عرفی

صد شکر که بتخانه ی اندیشه خراب است

ناقوس و تبش در گرو باده ی ناب است

با قسمت خود هر که تو بینی جم و دارا است

محتاجی مردم همه آن سوی حساب است

سیرابی و لب تشنگی از هم نشناسیم

این است که آسایش ما عین عذاب است

حرمان مرا شوق دهد نشاء مقصود

بس تشنه فرو مرد ندانست که آب است

گر کبک دل من نزند قهقه ی ذوق

معذور همی دار که در چنگ عقاب است

توفیق بهانه است اگر عازم راهی

بشتاب که سرمایه ی توفیق شباب است

دی پیر مغان گفت دلم سوخت که عرفی

جویای رموز است ولی بیهده یاب است