گنجور

 
عرفی

صد فوج عشوه از نظر من گذشته است

تا شهسوار عشوه گر من گذشته است

چون نگذرد به جور که از راه تجربه

بر ناله های بی اثر من گذشته است

بیچاره عافیت که ز وی تا بریده ام

عمرش به جستن خبر من گذشته است

شادی به دستگیری من آمد، مرا نیافت

صد تیره آب غم ز سر من گذشته است

هر جا که بگذرم به طلب نقش پای غم

کان فتنه خوی بر اثر من گذشته است

عرفی ببزم قدس بر آن نظم گوهرش

کانجا حکایت از نظر من گذشته است