گنجور

 
عرفی

امید صلح از آن با شکیب ایوب است

که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است

همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد

که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است

تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو

زمانه نازکش و آفتاب محبوب است

نسیم پیرهن می برد از هوش ور نه

به رود نیل ز کنعان دو گام یعقوب است

خبر نیافته عرفی ز طبع نازک دوست

زبان بکش قلم این جا نه جای مکتوب است