گنجور

 
عرفی

حیف است که دستی به نمکدان تو یابند

زاغان هوس را، مگس خوان تو یابند

ای گل ز صبا راه بگردان که مبادا

مرغان به نسیمش ره بستان تو یابند

باید که رسد جان به لب خضر و مسیحا

تا قطرهٔ از چشمهٔ حیوان تو یابند

آن فتنه که در خون کشد آشوب قیامت

در سلسلهٔ زلف پریشان تو یابند

چون شعر تو عرفی نگزینند؟ که عالی است

هر بیت که در صفحهٔ دیوان تو یابند